" بسم رب المهدی... "
یعـقـوب را صدا بزنیـــــــــــــد : باید بیایــــــــــــــــد ...
می خواهم برایش از "صــــــــــــــبر" بگویم ...
مولای من ... امروز هزار برابر دیروز ترا می خواهم و دلم برایت عجیب تنگ شده ..
میگویند : دلتنگی موهبت عشق است ، اما مـــــن دلتنگی را
از تــو گرفتم
از نــــــــــگاهت ،
از تــــــــــــاب گیسویت ،
از خال دلــــــــــربای گونه ات ،
از عطــــــــــــــــــــــــــــــــــر پیراهنت ،
از صـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلابت قدم هایت
از قیامتِ قـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــامت دلربایت ..
عشــــــــــــــــق بهانه بود تا کمی واژه ها را برایت عاشــــــــــــــــــــقانه کنم ..
عشــــــــــــــــــــــــــــــق بهانه بود تا کمی دلم برایت تنگ شود
عشـــــــــق بهانه بود تا کمی ترا در زمین برای خودم حاضر کنم ...
عشــــــــــــــــــــــــق بهانه بود تا لحظه ها را به نام ت آسمانی کنم ..
" تو خودت عشقی مولای من ... "
عشق به تو که میرسد : سر خم میکند .. برای سجده ای عاشقانه در قیامت قامت دلربایت ..
عشق به تو که رسید بوی خدا گرفت : بوی آسمان ها بوی باران ..
مولای من : دلم شرحه شرحه شد از فراق ، از دوری ، از دلتنگی ..
" یعقوب را صدا بــــــــزن : بگو بیاید ... "
می خواهم قلبم را نشانش بدهم ...
به یعقوب بگو بیاید :
می خواهم چشمانم را نشانش بدهم که در انتظاره هزار ساله ی رسیدنم به تو : سپید که نه : سبز شد ..
یعقوب را بگو بیاید :
نشستن را نمی خواهم : باید برای رسیدن به تو بایستم :
می خواهم بایستم تا دیدنت برایم زیباتر شود : ایستاده که باشم : با دیدنت به سویت می دَوَم :
با سر می آیم با دل با جان ..
نشستن : کار من نیست :
مدت هاست به احترامِ حضورت ایستاده ام ..
بگذار عابرانِ زمین مرا دیوانه بخوانند :
دیوانگی به نام تو :
سرفرازی ست برای من ..
مولاجان .. دوستتدارم...
به یعقوب بگو :
ندیده دلم برایش دلتنگ شده ..
به یعقوب بگو : آقایِ من که از سفر برگشت : تو هم بیا :
ببین من برای رسیدن به خاک پای عشقم چه می کنم :
نظرات شما عزیزان: